ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

قصه آسمون و یه فرشته معصوم

آسمون به معصومیت نگاهش حسادت می کرد نمی تونست تحمل کنه که اون از آن زمین باشه......این روزا بدجوری دلم گرفته نگاه پاک ومعصوم خاله مهرنوش هیچ وقت از جلو چشمام پاک نمی شه.ایلیای نازم خاله مهرنوش یه فرشته بود یه فرشته ای که زمین گنجایش وجود مهربونو نگاه معصومشو نداشت.می دونی ما مانی فرشته ها جاشون پیش خداست اونم توی اوج جوونیش رفت پیش خدا پیش بقیه فرشته های آسمون...وما موندیم و یه دل پر غصه که بدجوری دلتنگشه.ولی مامانی من وجود خاله مهرنوشو تو تموم لحظه هام حس می کنم وقتی تو را بغل می کنم و روبروی عکس خاله مهرنوش می گیرم لبخندشو با تموم وجودم احساس می کنم.اون پیش ماست مامانی و همیشه مواظب ما...ولی مامانی خیلی دلم هواشو کرده....اینو بدون خاله مهر...
25 خرداد 1390

شیرین کاری های بابایی

می دونی عزیز دلم همیشه آرزو داشتم تو شبیه بابایی باشی.حتی خوابم دیده بودم که شبیه بابای مهربونت بودی.خدای مهربون آرزوی منو براورده کرد و تو کاملا شبیه بابایی شدی.دوستون دارم.خدای مهربونیتو شکر. و امابابایی...چند وقت پیش تو را پیش بابایی گذاشتمو رفتم سراغ کارای خونه.بعد از چند دقیقه صدای گریه تو بودو صدای سوت زدن بابایی!اومدم دیدم بله تو داری گریه می کنی بابایی هم کنارت دراز کشیده سوت میزنه.به بابایی گفتم آخه ایلیا که اینجوری آروم نمی شه باید بغلش کنی....بابایی هم که کم نمی یاره گفت می دونم سوت میزدم تو صدای گریه ایلیا را نشنوی به کارات برسی!!!(دوست دارم بابایی مهربون.تو بهترین مرد روی زمینی.) مایع لباسشویی تو تموم شده بود. بابایی تموم مغ...
23 خرداد 1390

اتاق ایلیای نازم

    عزیز دلم مامانی خیلی وقته که می خوام عکسای اتاقتو بذارم ولی تا می یام سر کامپیوتر تو کوچولوی شیطون مامان از خواب ناز بیدار می شی.قربونت برم الا نم بیدار شدی .فعلا ورودی اتاق پسر گلم.....تا بعد....وبقیه عکسای سیسمونی پسرم. ...
19 خرداد 1390
1